نقل کرده اند که روباهی از راهی می گذشت. در راه چاهی دید. هوا گرم بود و روباه تشنه شده بود. روباه لب چاه ایستاد و نگاهی داخل آب انداخت. آب پایین بود. سر چاه هم چرخی بود که سطلی از آن آویزان بود. روباه برای آن که از آب پاک و زلال چاه بخورد، داخل سطل نشست و پایین رفت. او به ته چاه رسید، از آب زلال چاه نوشید؛ ولی نتوانست بالا بیاید ؛ چون پایین چاه گرفتار شده بود. ساعتی گذشت و روباه در همان وضعیت بود. گاهی به بالا نگاهی می انداخت و می گفت: « کمک کنید! من این جا گرفتار شده ام !» در این وقت گرگی از آن جا می گذشت. جای پای روباه را دید. آن را دنبال کرد تا سر چاه رسید. صدا زد: « تو آن جایی روباه؟» روباه گفت: « من این جا هستم ، می خواهی کمک کنی؟» گرگ خندید و گفت : « معلوم است که می خواهم به تو کمک کنم، دوست داری که بالا بیایی ؟» روباه گفت :" بله دوست دارم ؛ ولی نمی توانم ." گرگ علت را پرسید و روباه گفت :" چون پایم شکسته ". گرگ خوشحال شد و گفت : « نمی ترسی که پیش من بیایی؟» روباه گفت: « چرا بترسم؟ در صحرا کنار گرگ بودن بهتر از در چاه مردن است.» گرگ که دوست داشت روباه را از چاه بیرون بیاورد و آن را بدرد و بخورد گفت: «حالا بگو که چطور به تو کمک کنم ؟» روباه با دهان ، طناب چاه را تکان داد و گفت: « با این ریسمان یا طناب! بالای چاه یک سطل است. اگر داخل آن بنشینی، من بالا می آیم و نجات پیدا می کنم.» گرگ که به طمع خوردن روباه می خواست او را از چاه بیرون بیاورد، بی آن که فکر کند، زود داخل سطل پرید. سطل سنگین شد و پایین رفت؛ ولی از آن جا که گرگ از روباه سنگین تر است، سطل با سرعت پایین رفت. ناگهان روباه از جا کنده شد و بالا آمد. گرگ نمی دانست که به ریسمان یا طناب این چاه دو سطل آویزان است، اگر یکی پایین برود ، آن یکی بالا می آید. همین بود که روباه بالا آمد و گرگ پایین رفت. میان راه دو حیوان همدیگر را دیدند. روباه با دیدن گرگ گفت: « آمدی به من کمک کنی؟ برو توی چاه تا مزدت را بگیری !» گرگ گفت: « چی می گویی روباه ؟ مرا این جا تنها نگذار !» گرگ مثل برق از مقابل چشمان روباه رد شد و پایین رفت. روباه به بالا رسید و از سطل بیرون پرید. در این وقت صدای گرگ از چاه شنیده شد: « کجا رفتی روباه ! چرا به من کمک نمی کنی؟ نمی دانی که من تو را دوست دارم؟ » روباه گفت: « چطور ممکن است که گرگ روباه را دوست داشته باشد، مگر برای خوردن؟» گرگ گفت: « ریسمان یا طناب را بکش بالا» روباه گفت: « یعنی با همین ریسمان تو را کمک کنم ؟»
گرگ گفت :" آری با همین ریسمان. مگر من با همین ریسمان تو را از چاه بیرون نیاوردم؟ "
روباه گفت: « نمی شود . هیچ راهی ندارد!» گرگ گفت :" چرا نمی شود ؟ چطور من آمدم و شد ؟ " روباه گفت :" برای آن که به تو اعتماد ندارم . نمی شود به حرف گرگ گوش کرد . با ریسمان شما به چاه نمی توان رفت!" روباه این را گفت و رفت ، در حالی که گرگ فریاد می کرد و از روباه کمک می خواست.
از آن پس اگر کسی به حرفی که زده عمل نکند و به قولی که داده وفا نکند و حرف و عملش در نزد دیگران بی ارزش باشد ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود . " با ریسمان یا طناب شما به چاه نمی توان رفت ."
درباره وب
عشق مقدسه قدرشو بدونیم اینجا میتونی شعر مورد علاقتو حرف دلتو بنویسیو پیدا کنی امیدوارم بتونم کمکت کنم
جستوجو
ویژه مدیریت وب
لینک دوستان
برچسبها وب
عشق (59)
همای خواننده گیلانی (32)
فرزاد فرزین (25)
داستان (16)
دین (16)
اس ام اس (13)
جامعه (12)
دانلود (12)
احسان خواجه امیری (10)
حمید عسگری (10)
مجید خراطها (10)
محسن یگانه (10)
علی لهراسبی (9)
سران فتنه (8)
کامپیوتر (7)
جوک (6)
امام خمینی (6)
دکتر عباسی (5)
یاس (5)
امام علی (4)
بازیگران (3)
امام رضا (2)
شهیدان (2)
شهر (1)
حامیان بلک اسکین
تاریخ : چهارشنبه 89/11/27 | 1:25 صبح | نویسنده : مصطفی حسن نژاد | نظرات ()
آخرین مطالب
آی پی شما
ساعت
بینندگان عمومی
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
حامیان بلک اسکین
امکانات وب
بازدید امروز: 30
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 531230